که به ده زبان سخن گوید، کنایه از کسی که هر بار یک گونه حرف زند. متلون. مقابل یک دل و یک زبان: دلارام گفت ای شه نیکدان نه هر زن دودل باشد و ده زبان. اسدی. در گوشه ای بمیر و پی توشۀ حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه. خاقانی. و هر که چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی گشتست روزگارش به خنجر تیز چون بنفشه زبان از راه قفا بیرون کشیده است. (سندبادنامه ص 17). کای سوسن ده زبان چه بودت کاندیشۀ من زبان ربودت. نظامی
که به ده زبان سخن گوید، کنایه از کسی که هر بار یک گونه حرف زند. متلون. مقابل یک دل و یک زبان: دلارام گفت ای شه نیکدان نه هر زن دودل باشد و ده زبان. اسدی. در گوشه ای بمیر و پی توشۀ حیات خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه. خاقانی. و هر که چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی گشتست روزگارش به خنجر تیز چون بنفشه زبان از راه قفا بیرون کشیده است. (سندبادنامه ص 17). کای سوسن ده زبان چه بودت کاندیشۀ من زبان ربودت. نظامی
که زبان دو دارد. که دارای دو زبان است، مار و افعی. (ناظم الاطباء) ، که به دوزبان سخن گوید. ذواللسانین. ترجمان. مترجم، دوزبانه. که دارای دوتا زبانه باشد: نصل فتیق الشفرتین، پیکان دوزبان. صاحب دوزبان. صاحب دوزبانه. (یادداشت مؤلف) رجوع به دو زبانه شود: پیدا دورنگ او دوزبان کلک تو کند چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ. سوزنی. ، قلم و خامه. (ناظم الاطباء). قلم به سبب شکاف و شقی که در سر آن است: اگر دوزبان است نمام نیست درآن دوزبانیش عیبی مدان که او ترجمان زبان و دل است جز از دوزبان چون بود ترجمان. مسعودسعد. ، دوقول. که حرفش یک نیست. (یادداشت مؤلف) ، منافق. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). دورو. (یادداشت مؤلف). دورنگ. دوروی. دوسر. کنایه از منافق که ظاهرش خوب باشد و باطنش چنان نباشد. (آنندراج) : قلم دوزبان است و کاغذ دورو نباشند محرم در این سو زیان. کمال الدین اسماعیل. - دوزبان شدن، ریاکردن و نفاق کردن. (ناظم الاطباء)
که زبان دو دارد. که دارای دو زبان است، مار و افعی. (ناظم الاطباء) ، که به دوزبان سخن گوید. ذواللسانین. ترجمان. مترجم، دوزبانه. که دارای دوتا زبانه باشد: نصل فتیق الشفرتین، پیکان دوزبان. صاحب دوزبان. صاحب دوزبانه. (یادداشت مؤلف) رجوع به دو زبانه شود: پیدا دورنگ او دوزبان کلک تو کند چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ. سوزنی. ، قلم و خامه. (ناظم الاطباء). قلم به سبب شکاف و شقی که در سر آن است: اگر دوزبان است نمام نیست درآن دوزبانیش عیبی مدان که او ترجمان زبان و دل است جز از دوزبان چون بود ترجمان. مسعودسعد. ، دوقول. که حرفش یک نیست. (یادداشت مؤلف) ، منافق. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). دورو. (یادداشت مؤلف). دورنگ. دوروی. دوسر. کنایه از منافق که ظاهرش خوب باشد و باطنش چنان نباشد. (آنندراج) : قلم دوزبان است و کاغذ دورو نباشند محرم در این سو زیان. کمال الدین اسماعیل. - دوزبان شدن، ریاکردن و نفاق کردن. (ناظم الاطباء)